هذیان
.
تو این هوا که خر تب میکنه، من…
خنده داره ولی راستش منم تب کردم
هر چند شعورت، پسِ کلهات زده که به روم نیاری ولی بیا فرض کنیم وجه تشابه ما فقط همین تب کردنه!
تو روزهای عادی بهم میگن: ” ما که اصلن نفهمیدیم چی بلغور کردی، تو هذیون زیاد میگی”
حالا فکر کن دار و درختهای مغزم تو آتیش داره میسوزه حرف هم بخوام بزنم… چه شوووود!
عجیبهها… این دفعه نیومد دست بذاره رو پیشونیم بگه آخ آخ چقدر داغی مامان! منم بخندم بگم چیزی نیس اینا تب عشقه گلم!
میدونم عشق برا قصههاس اما تو باز به روم نیار که قصه ساختن از غصه تو خون منه .
منم قول میدم این قصه رو برا هیچکسی تعریف نکنم.
بیا تا حالم خوب نشده مغزت رو بذارم تو فُرغون دور خودت بچرخونم عین همین صندلی چرخونی که تا چشمام رو میبندم تو سرم گیج میزنه هی میره و میاد!
اَه!
ببین کارم به کجا کشیده هی خندههامو گاز میگیرم که فکر نکنی دیونه شدم عین اون دفعه منو برداری ببری پیش بهترین متخصص تا من پا روی پا بندازم یجوری کلمات و از بسته درآرم عینهو نقل و نبات به خوردش بدم که چشم تو چشمم بدوزه بگه تو به راحتی میتونی بشینی رو صندلی من، نمیدونم برای چی اومدی اینجا!
منم لبخند بزنم انگار یجوری سطر سطرِ فکرش رو پر کرده بودم تا برسه به همین نقطهی پایانی که خودم تعیین کردم. بعد اون صندلی که گوشهی اتاق مودب نشسته تکون نمیخورد جواب بده: “آقای دکتر نمیخواس بیاد به زور آوردمش، میگفت من باید همهی شما رو ببرم دکتر نه شما من رو!”
_ خب راست میگه این خانوم باید بقیه رو بیاره پیش روانپزشک نه شما ایشون رو….
ولش کن من خوابم نمیبره میشه یکی بیدار شه یه سطل آب بریزه رو سر من شاید خاموش شم…
ساریا ابرا
دیدگاه خود را ثبت کنید
میخواهید به بحث بپیوندید؟احساس رایگان برای کمک!