ضربهی آخر
.
محکمتر از همیشه میزنم آنقدر که آب از لب و لوچهاش راه بیفتد. باید بغلش کنم با دست راستم چنان فشاری دهم که دیگر جرئت خیز گرفتن نکند.
میکنم، صداش خانه را برداشته لبههایی که بیرون افتاده جمع کردهام تا پوست نازکش داغتر و پیچ و تاب مار مانندش حریصترم کند.
حالا صدای میز هم درآمده جیغی که میکشد مردّدم نمیکند.
تازهکار که باشی کِیف همهچیز را میبری حتی غاری که اگر حواست جمع نباشد با کله میروی تا ته .
طفلی اگر چاره داشت دو پای فرار قرض میکرد جیغ پیشکش!
اینکه جای دستهام روی کمرش افتاده عجیب نیست.
انگار زیادهروی کردهام اما مقصر این چند گرم گوشت بیزبان است.
طوری دلبری میکند که از دماغ فیل هم که افتاده باشی براش له له میزنی.
جا نمیزنم اما آنقدر به خود پیچیده که دلم میسوزد؛ آخرین ضربه را آرامتر میزنم تا این همه ولع ناکارش نکند.
حالا تکه گوشتی که مقاومت میکرد مثل کرم از رودههاش بیرون زده.
تمام شد؛ سیم را میکشم تادست از پا درازتر کنار بایستد…!
بیچاره چرخگوشتم…!
ساریا ابرا
دیدگاه خود را ثبت کنید
میخواهید به بحث بپیوندید؟احساس رایگان برای کمک!