خودکُشی
خودکُشی
خودکشی کرد. آخرش خودش را کشت. میگفت که: مشکلاتم خیلی بزرگ است. دروغ هم نمیگفت. میشناختمش. مشکلاتش بزرگ بود؛ امّا باور نداشت که خدا از مشکلاتش بزرگتر است. به خدا، باور داشت. مگر میشود کسی به خدا باور نداشته باشد؟! مطمئن نیستم؛ ولی برایم سخت است باور کردن اینکه شاید کسی خدا را باور نداشته باشد. بگذریم. حیف شد! خیلی حیف شد! آخرش خودکشی کرد. حالا یک سال از آن زمان میگذرد. امروز برایش مراسم سالگرد گرفتهاند. من هم دعوت بودم و آمدم؛ امّا تردید داشتم که بیایم یا نیایم. میترسم با بزرگداشت آنهایی که خودکشی کردهاند، دیگرانی هم به این عملِ شوم، تشویق شوند. بگویند: خودکشی میکنیم؛ شاید بعد از مرگمان تحویلمان بگیرند. آخر، آنهایی که خودکشی میکنند، آنقدر خودشان را کم ارزش میدانند که به همین قیمت هم ممکن است جانشان را بفروشند.
تردید داشتم که بیایم یا نیایم؛ امّا آمدم؛ چون پدر و مادرش از نزدیکان ما هستند و دعوت کرده بودند و تسلّای خاطر میخواستند؛ مثل پارسال که نمی دانم تا امسال شدنش بر آنها چهها گذشت. پارسال، من معذور بودم از رفتن به مراسم و تنها توانستم تلفنی تسلیت بگویم. بله، حالا یک سال از آن زمان میگذرد. مشکلی که او از آن میگفت و من و امثال من نمیتوانستیم حلّش کنیم، حالا دیگر کاملاً حل شده است. او را و مشکلاتش را و چند نفر دیگری که همان مشکلات را داشتند، میشناختم. مشکلات آنها، آن چند نفر دیگری که دارند زندگی میکنند، از دو – سه ماه پیش یا قدری جلوتر حل شده است و حالا دارند با شادمانی زندگی میکنند. کاش او هم یک سال بیشتر صبر میکرد. کاش بیشتر باور داشت. کاش با خدا، قهر و دشمنی نمیکرد. با دستان خودش خاک بر سر خودش کرد. چه بگویم دیگر؟! حیف شد! خیلی حیف شد! خدا بیامرزدش!
نویسنده : محمدعلی رضاپور
دیدگاه خود را ثبت کنید
میخواهید به بحث بپیوندید؟احساس رایگان برای کمک!