حوض فیروزه
…
مرا آنگونه که میخواستی باشم به یاد آور
همان طوری … که گفتی دوست دارم اینچنین باشی
برای من ولی ، شکلی که هستی بهترین بودی
گُلی هم ریشه با گُلچهره های توی نقّاشی
قسم خوردی حریم عشق را حُرمَت نگه داری
چرا امروز در چشم اُمیدَش خاک میپاشی ؟
تَبانیِ میان عشق و پیچ کوچه باعث شد
در آن چادر سفید گُل گُلی کنج دلم جا شی
و از اِعجاز عشق امروز یک شهر است و این شاعر
تو هرگز تا کنون شعری سُرودی عاشق ناشی ؟!
همین یک بِیت شاید می تواند روشَنَت سازد
شود مخلوط شعر و بُغض و دلتنگی عجب آشی ! :
_ شبیه ماه دور از دستی و من حوض فیروزه
که در من رخنه کردی ناگهان ؛ کاشی به هر کاشی
….
(( سیّد اویس میرآییز ))
دیدگاه خود را ثبت کنید
میخواهید به بحث بپیوندید؟احساس رایگان برای کمک!